مقالات شمس تبریزی
دریای رحمتِ حق ساکن بود . نیازِ انسان ، جوشش این دریا را باعث شد و حرکت و زمان ایجاد گردید . امواج قهرِ حق در هم میکوبید هر چه را سرِ راهش قرار میگرفت . امّا در پیِ آن ، موجی آرام « الفی » را بر وسعتِ این دریا آشکار ساخت که مبتدا و منتهای کلام بود و به روح ، رحمتِ حق را یاد آور میشد . تمامِ آرامش روح ، به درکِ آن کلام است . این موج تا ابد در حرکت است . و آرامش ارواح را نوید میدهد . لیکن برای دیدنِ آن ، باید موجِ کوبندۀ قهر را پشتِ سر بگذاری و این را بدان ، بدون راهنما _ کشتیِ وجود تو از این ورطه نخواهد گذشت .
این بنده ، از سالها پیش علاقۀ وافری به کُتب عرفانی داشتم و هر جا کتابی جدید در این زمینه بود را مطالعه مینمودم . حدود سی سال پیش برای اولین بار مقالات شمس را با تصحیح و تعلیقاتِ احمدِ خوشنویس مطالعه نمودم . ولی باید اذعان نمایم که سرگردان شدم و بهصورت پراکنده برداشتهایی از آن نمودم . سالها گذشت و مقالات شمس به قلماساتید دیگر، بخصوص استاد موحّد و استاد جعفر مدرّسِ صادقی را مطالعه کردم تا روزی شمسِ طریق ، کلیدِ این گنج را بر حقیر گشود و گوشهای از معانیِ کتاب بر این بنده آشکار گردید . یادِ داستانِ دقوقی در مثنوی معنوی افتادم که: چون است که اینچنین خورشیدی از چشم خلق پنهان است و اینچنین نوری را چگونه نمیبینند !
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت موجِ حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمعها افروختست کین دو دیدۀ خلق ازینها دوختست
خلـــق جویانِ چراغــی گشتـه بود پیش آن شمعی که بر مَه میفزود
چشمبندی بُد عَجـب بر دیــدهها بندشان میکرد یَهـــدی مَن یَشا
باز با خود میآمدم و کلمات به مانندِ باران بر من میریخت . حیران و دَنگ با خواندنِ کتاب برای دیگران ، منتظرِ تغییرِ حالِ مخاطبین بودم و کَنکاش میکردم که: آیا حیرانی را در چهرههایشان میبینم یا نه ! امّا دریغ!
در این حال ، برای طلبِ همّت به حضورِ صاحبِ سرّی ، عزیزی صد زبان ، مُحبّعلی رفتم و استدعای مدد نمودم که مطالب این کتاب را جمعآوری نمایم. ایشان پاسخی ندادند، گوئی به زبان حال میفرمایند:
«هنوز وقت نیست . بر خود میسوز . هنوز تو را اهلیّت گفتن نیست ، کاشکی اهلیّت شنیدن بودی. تمام گفتن میباید و تمام شنودن! بر دلها مُهر است . بر زبانها مُهر است . و بر گوشها مُهر است. تو را مقام استماع است . تو سخن گویی !؟ از مقصود دور میمانی و آنرا دورتر می نمایی .»
پس از چند سال ایشان مرا احضار فرمودند و گفتند: «بابا ، آن روز چه گفتی؟» انگار همین دیروز بود ، با همان شور و شوق به خدمتشان معروض داشتم که چنین کتابی است و اینچنین معانی شگرف و… ، دستور به نگارش دادند و مِنّت بر بنده نهادند و همّتی بدرقه راهِ حقیر نمودند . چهارده جلسه از کتاب را نگاشتم با کمترین دستکاری در سخنان . با خود میگفتم همینکه مطالب را سلسله وار از جای جای مقالات گِرد آورم، مفهومِ خلق خواهد شد . و ضمن اینکه شمس نیز در مقالات تأکید داشته که :
« سخنِ مرا چنان گو که من گفته باشم ، چنان باز نتوانی گفتن ، بیا بگو تا ببینم چگونه باز میگویی؟ پس این سخن ، اشارت است . جهت آن میگویم تا نگویی ، اگر خواهی که با کسی بازگویی ، مرا بگو تا من باز گویم سخن خود را . همان سخن را تمام گویم از آن بهتر و با آب تر و آنچه غرضِ توست از اعادۀ آن سخن ، بهتر و قویتر بگذارم . این سخن دو روی دارد ، چون بازگویی با کسی که او را اندیشه است ، او البته همان یک رو فهم کند که اندیشۀ او باشد . »
پس از جلسه چهاردهم ، امر فرمودند که : « آشکارش کُن _ که بر این دُرِّ یتیم، قیمتی متصوّر نیست و آنرا در معرضِ دید بگذار که خریدارِ آن خدا است و بس . » لذا اطاعت امر نموده و قسمتهایی را که گاهی به نظر مشکل مینمود شرحی دادم و خود را در معرضِ این سخنِ شمس آزمودم که : « هِله ، این صفت پاک ذوالجلال است ، و کلام مبارک اوست . تو کیستی ؟ از آنِ تو چیست ؟ من سخنی میگویم از حالِ خود ، هیچ تعلّقی نمیکنم به اینها ، تو نیز مرا بگو اگر سخنی داری و بحث کن . »
و امّا اقرار میکنم که این ورقِ خود بود که نوشتم و از ورقِ یارسطری نوشته شد یا نه ! میدانم ، کلامی که به گفتن و نوشتن آید حجاب است و هرچه بیشتر شرح دهی از معنیِ آن کاسته خواهد شد . « حالِ خود میگویم و میگویم که کلامِ خدا را معنی میکنم . » ای دوست اگر شمس تو را به صحبتِ خود راه داد و این نوشتار بهانۀ آن بود ، بانیِ این کوشش و حقیر را از دعا فراموش مکن که علامت راه یافتن را شمس اینگونه بیان میکند : « آن کس که به صحبتِ من ره یافت ، علامتش آنست که صحبت دیگران بر او سرد شود و تلخ شود ، نه چنان سرد شود و همچنین صحبت میکند ، بلکه چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن . » یعنی بدانید اگر هنوز میتوانید از صحبتِ دیگران لذّت ببرید و یا آنها را بخوانید ، به صحبت شمس راه نیافتهاید .
ناموجود